سهم من

سهم من زمستانی است که شعله های بخاری درک زمستانی بودن دنیا را از من میگیرد.

آدم های دوست داشتنی

بعضی آدم ها را نمی شود دوست نداشت. آمده اند تا دنیای سیاه و سفیدت را همرنگ لبخندشان کنند. و به تو بفهمانند که دنیا هنوز جای خوبی است برای نفس کشیدن. حتی اگر تمام عمرت را بگردی هم دلیل دوست داشتنی بودنشان را پیدا نمی کنی. نه با عطر خاصی به لحظه های تنهایی ات هجوم می آورند و نه همراه عروسک کوچک آویزان از آینه برایت یاد آور روز های خوب می شوند. نه صدای شان تکه های دلت را بند می زند و نه رویای قشنگی برایت زمزمه می کنند. اما طور عجیبی هستند. انگار آفریده شده اند تا دوستشان داشته باشیم. تا مهربانی کنند. و برای ثانیه ثانیه ی نبودنشان حسرت و دلتنگی به بار بیاورند. این ها همان آدم هایی هستند که فراموش کردنشان حتی از ضعیف ترین حافظه ها هم بر نمی آید. همان هایی که رسالتشان معجزه ای است برای شب های تاریک و پر تشویش دیگران. حتی اگر سال ها بگذرد از این دیدار، باز هم به گوشه ای از تنهایی ات سرک می کشند و می شوند دلیل کوچک خوشبختی. این آدم ها را نمی شود دوست نداشت چون برای دوست داشته شدن آفریده شده اند.

[ جمعه 7 فروردين 1394برچسب:, ] [ 13:4 ] [ تـــوت فـرنـگــی ] [ ]
حـــس هفـتـم

حس دیگری باید باشد ورای این حواس پنج، یا شش گانۀ شناخته شده. حس دیگری که ترکیب دلپذیری دارد از رنگهای ملایم… نور آفتاب که اریب باریده روی قالی… لمس دستها و پاهای یک نوزاد… نوشیدن یک فنجان چای در یک غروب بارانی در بالکن خانه با یک دنیا خستگی… دیدن یک آشنای دور از ازدحام … و آن دقیقه های صبح که آفتاب چشمت را می زند و ودوست داری تا ابد کش بیایند. این همان حس هفتم است .
همان حسی که اگر نبود چیزی از تماشای قطره های باران روی شیشه بخار گرفته ماشین، دستگیر آدم نمی شد و محال ممکن بود دل کسی برای صدای چرخیدن کلید در قفل بلرزد.
حس هفتم بعضی آدم ها پرکار تر است . همان هایی که همیشه خدا یک دوربین عکاسی یا یک برگ کاغذ و قلم کنار دستشان است و دنبال ثبت کردن و نگه داشتن تاریخ و ساعت لحظه ها هستند . حس هفتم بعضی ها هم مریض است . همان هایی که نه از بوی شب بو توی حیاط هیجان زده می شوند و نه از تمام شدن فصل انگور دلشان هری می ریزد .
عجیب ترین حس آدم ها نه بینایی شان است و نه حتی همان حس ششم معروف. ناشناخته ترین نوع حس در آدم ها همین حس هفتم است . وظیفه اش به گمانم پیدا کردن آن لحظه های دل نشینی ست که توضیحشان، برای کسی ممکن نیست. … الا کسی که خیلی آدمیزاد را بلد باشد .

[ جمعه 7 فروردين 1394برچسب:, ] [ 12:59 ] [ تـــوت فـرنـگــی ] [ ]
از سر بی حواسی

نمی دانم 
کدامیک بی خاصیت تریم
نسخه ای که در کتابخانه ام خاک می خورد 
دستی که بی پروا مرا می گردد
یا من
که شبی تیره تر از پالتویم می جویم 
تا در آن مخفی شوم.

همین قدر می دانم 
که چیزی نمانده ست از دانستن م
و راه که می روم
منتظر نیستم تا به جایی برسم
از تاریکی به تاریکی.

سعید عقیقی

[ شنبه 17 آبان 1393برچسب:, ] [ 14:40 ] [ تـــوت فـرنـگــی ] [ ]
پـزشک مخصـوص فـرعــون

سیـنـوهه:

ممکن است که لباس و زبان و و رسوم و آداب و معتقدات مردم عوض شود ولی حماقت آنها عوض نخواهد شد و در تمام اعصار می توان به وسیله ی گفته ها و نوشته های دروغ مردم را فریفت.

زیــرا همانطور که مگس عسل را دوست دارد;مردم هم دروغ وریا و وعده های پـوچ را که هرگز عملی نخواهد شد دوست دارند.

[ شنبه 17 آبان 1393برچسب:, ] [ 14:39 ] [ تـــوت فـرنـگــی ] [ ]

دلم میخواهد من باشم و تو و

میزی به وسعت دستان به هم گره خوردیمان

و قهوه ای که تلخی اش در شیرینی لحظه هایمان حل می شود

دلم،یک آهنگ می خواهد به لطافت نوازش باد و نگاهی به سیاهی شب

و حضوری گرمتر از خورشید و نوازش دستان پرمهری که ذره ذره دلتنگی ام را ذوب کند.

S.Z

[ شنبه 17 آبان 1393برچسب:, ] [ 14:38 ] [ تـــوت فـرنـگــی ] [ ]
...

خدایا...

آغوشت را امشب به من می دهی؟
برای گفتن، چیزی ندارم!

فقط می شود من بغض کنم؛ تو بگویی: مگر خدایت نباشد که اینگونه بغض کنی...

می شود من بگویم: خدایا...؟
تو بگویی: جان دلم،

می شود بیایی...؟ تمنا میکنم...
گله دارم...از که نمیدانم ... از چه نمیدانم...!

این روزها دردی برمن سنگینی میکند؛
که نمیدانم دلیلش چیست، کیست..!
بی حس شده ام و کمی خسته...
از تمام جهانت...!

دلم اطمینان میخواهد....و اندکی آرامش...
میدانم که میدانی ویقین دارم که بخشنده ترینی!

مرا دریاب....

[ شنبه 17 آبان 1393برچسب:, ] [ 14:38 ] [ تـــوت فـرنـگــی ] [ ]
قاصدک

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما،‌ اما
گرد بام و در من
بی ثمر می‌گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند

دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو ، فریب

قاصدک! هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم، خردک شرری هست هنوز ؟

قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند ...


[ جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, ] [ 3:42 ] [ تـــوت فـرنـگــی ] [ ]
هههههههههه

این روز ها نوشتنم هم نمی آید...........

[ شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, ] [ 8:46 ] [ تـــوت فـرنـگــی ] [ ]
(( پلنــگ و مــاه ))

خیال خـام پلنگ من ، به سوی مــاه جهیدن بود
و مـاه را زِ بلندایش ، به روی خاك كشیـــدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
كه عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دسـت رسیدن بود
گل شكفته ! خداحافظ ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسه‌ای در من ، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیـم آری ، موازیــان به ناچاری
كه هردو باورمان ز آغـاز ، به یكدگــر نرسیدن بود

اگــرچـــه هیچ گل مرده ، دوبــاره زنده نشد امّا
بهـــار در گــل شیپـوری ، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم ، شرنگ ریخت به كام من
فریبكــار دغل‌پیشه ، بهانــه ‌اش نشنیـــدن بود

چه سرنوشـت غم‌انگیزی ، كه كرم كوچك ابریشم
تمام عمر قفــس می‌بافـت ولی به فكر پریدن بود

[ پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, ] [ 1:39 ] [ تـــوت فـرنـگــی ] [ ]
همیشه ی من......

گاهی وقتها نوشتنت نمی اید

قدم زدن را هم دوست نداری

چای هم برایت بی مزه شده

از سیگار کشیدن میترسی

از حرف زدن با دیگران حالت بهم میخورد

حتی اعصابت هم خورد نیست

خسته نیستی

دل زده نیستی

اما تا دلت بخواهد غم داری

شاید الکی

بعضی وقتا حالتان مثل همیشه ی من است

 

 

[ جمعه 5 آبان 1391برچسب:, ] [ 20:4 ] [ تـــوت فـرنـگــی ] [ ]